شهيد کلاهدوز و خبر شهادتش !

وقتي من ماموريت پيدا کردم که خبر شهادت کلاهدوز را به خانواده ايشان برسانم ، اول فکر ميکردم که همسر ايشان يک مقداري از اين مصيبت دچار احساسات خواهد شد .
اما وقتي به آنجا رفتم با يک حادثه عجيب رو به رو شدم . وقتي که خواستم خبر شهادت را به خانواده بدهم ، اول خودم گريه ام گرفت و دچار احساسات شدم .
اما ديدم که خم به ابروي همسر مجاهد اين شهيد نيامد و ايشان بودند که بلافاصله گفتند : "کلاهدوز ، شهادت آرزويش بود و من الان خوشحالم که همسرم به آرزويش رسيده است"
حاج احمد متوسليان و رعايت نظم !

در طي يکي دو سالي که با حاج احمد بودم ، از ايشان نديدم که خواسته باشد از پست و مقام خود به نفع شخصي استفاده کند . به هر حال فرمانده سپاه شهر مريوان بود و اين مسئوليت هم از نظر مراتب نظامي و دنيوي کم نبود .
در مريوان يا پاوه که بوديم ، کارهاي روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاقها و شستن ظروف غذا را طبق ليستي که نوشته بوديم ، انجام ميداديم . يکي از روزها هم نوبت حاج احمد بود . عليرغم اينکه ما دلمان نمي خواست او اين کارها را بکند ، اما او به شدت مقيد بود که نوبتش ميرسد ، حتي اگر جلسه هم داشت ، اين امورات را انجام دهد . اتاقها را جارو ميکرد و ظروف را سر وقت مي شست .
منظم ترين فرد در آن گروه که همه کارها را به خوبي و دقت و نظم انجام ميداد ، حاج احمد بود !
مگر اینکه بسیجی مرده باشد...!؟
با اینکه نمیخواستم در این وبلاگ از بی حجابی چیزی بنویسم و یا عکسی در مورد بی حجابی بگذارم ، اما امروز با دیدن این عکس طاقتم تمام شد و با معذرت خواهی از تمام شهدا (چون نمیخواستم با گذاشتن این جور عکسا وبلاگ رو کثیف کنم!) مجبور شدم این عکس و این مطلب رو بنویسم !
و از تمامی شما دوستان عزیز نتظار دارم ، ابتدا این مطلب رو بخونید، بعد فکر کنید و این پست رو تو وبلاگتون بذارید تا از یک طرف مسئولان رو هشیار کنیم ! و از طرف دیگه نشون بدیم بسیجی هنوز زندست !
و دوست دارم داد بزنم .... (خدایا رحم کن) !

روی چه چیزی پا میگذاری ؟!
روی مزار شهدا ؟!
ای کاش فقط روی مزار شهدا پا میگذاشتی !
نه !
شما نه تنها روی مزار شهیدان پا گذاشتید !
بلکه !
بی شرمی را به بالاترین حد رساندید !
و پایتان را روی خون شهدا گذاشتید !
نه نمیشود ، مگر اینکه بسیجی مرده باشد !
***
بمناسبت اولین سالگرد مرحوم آیت الله العظمی بهجت !
مدادُ العلماءِ اَفضَلُ مِن دِماءِ الشُّهداءِ

مَوتُ قَبیلَهٍ اَیسَرُ مِن مَوتِ العالِمِ
" مرگ یک قبیله قابل تحمل تر از مرگ یک عالِم است "
اما بشنویم سخنی از مرحوم آیت الله العظمی بهجت :
- خدا می داند قرآن برای اهل ایمان - مخصوصا اگر اهل علم باشند - چه معجزه ها و کراماتی دارد و چه چیزهایی از آن خواهند دید ! برنامه قرآن آخرین برنامه انسان سازی است که در اختیار ما گذاشته شده است ، ولی ما از آن قدر دانی نمیکنیم . اهل تسنن قرآن و ما عترت را آنگونه که باید نشناختیم و قدر ندانستیم .
نابینایی که حافظ قرآن بود ، به دیگری که قرآن را از روی آن غلط میخواند میگفت : مگر کوری نمی بینی !
منبع : در محضر بهجت ج1 ص55 ش 73
از وصایای شهید حسن غازی !
- عيب ديگران را ديدن ولى عيب خود را نديدن نشانه كوردلى است نه بصيرت و تيزهوشى.
- وقتى كه عملت صالح بود هميشه شهيدى، هميشه آماده رفتنى، آنگاه نسبت به آخرت نه اكراه بلكه اشتياق خواهى داشت.
- ببين اسير چه هستى؟ شكم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سيم؟ وابسته به هر چه كه باشى به همان اندازه قيمت دارى.
منبع : دبیرخانه مکاتبه و اندیشه (صبوی صفا شماره ۳) و سرخ و سبز
نامه !!!

به روايت مجيد درخشاني
بابام با اوقات تلخي گفت: «اين هم شد كار؟! مدام پاي تلويزيون مي نشيني و زل مي زني بهش، بعد هم با بچه ها دنبال توپ مي دوي؟!»
گفتم: «پس چه كار كنم؟ تلويزيون هم نبينم؟»
ننه ام كه كنار سماور نشسته بود، گفت: «كمي هم به بابات كمك كن. دو روز است كه مي گويم هيزم بياوري براي تنور؛ اما انگار كه به ديوار مي گم!»
با ناراحتي گفتم: «ننه؛ مگه ديروز نرفتم صحرا و يونجه چيدم و آوردم...؟»
بابام پخي كرد و گفت: «بعد از يك ماه، اين كار را كردي، حالا هم هي منت مي گذاري؟» ننه ام هيكل لاغرش را تكان داد و گفت: «چند هفته ديگر هم، مدرسه ها باز مي شه و هي مي گويي درس دارم.»
بلند شدم و گفتم: «ولم كنين بابا، دوتايي رفتيد تو نخ من، باز خوب شد جعفر رفت مشهد، وگرنه، تا حالا ده تا پس كله اي هم خورده بودم.»
بابام اخم كرد و گفت: «خيال نكن من بلد نيستم پس كله اي بزنم. من اگر عصباني بشوم، هزار پله از دادشت بدترم.»
حسابي پكر شدم، گفتم: «از بس كنارتون بودم و هركاري داشتيد انجام دادم، ديگر سيرم شديد... من بلدم چكار كنم.»
بابا با عصبانيت گفت: «مثلا چكار مي كني؟»
گفتم: «مي خوام برم جبهه، البته اگر مثل آن دفعه، نياييد و من را، از ماشين پايين بكشيد و آبروم رو ببرين.»
بابام گفت: «آن، مال دو سال پيش بود، حالا ديگه آزادي؛ بروجبهه بلكه آدم بشوي.»
ساكت شد و ادامه داد: «البته، اگر آنجا هم از تنبلي بيرونت نكنن خوب است.»
ننه ام كه هميشه مخالف جبهه رفتنم بود گفت: «ننه، بابات عصباني است، يك چيزي مي گويد، تو ناراحت نشو.»
گفتم: «اشكالي نداره، پس همين فردا مي روم سپاه شهرستان، بابا هم كه راضي است.»
بابام گفت: «برو! برو! بلكه جبهه آدمت كند.»
باور نمي كردم به اين راحتي عازم جبهه بشوم. رفتم بسيج شهرستان و ثبت نام كردم و يك هفته بعد، اعزام شدم. با خودم گفتم: «دو- سه روز كه گذشت، بابا وننه، دلشان برايم تنگ مي شود و اين بار، قدرم را مي دانند.»
يك ماه، به سرعت گذشت. قرار بود، 15 روز ديگر،گروه ما به مرخصي برود. بايد كاري مي كردم تا وقتي به خانه مي رفتم، همه حسابي تحويلم مي گرفتند. فكر كردم چكار كنم. يكهو فكري به خاطرم رسيد. با خودم گفتم: «بهتر است يك نامه بنويسم و به بابا و ننه و دادشم و آبجي ام خبر بدهم كه اسير يا شهيد شده ام... اين جوري حسابي عزيز مي شدم.»
فكر خوبي بود. اگر چه ممكن بود ننه و آبجي غصه دار بشوند، اما چاره اي نبود. پاكت نامه اي كه اهدايي مردم براي رزمندگان بود را برداشتم. تازه يادم آمد كه خودم، نمي توانم براي بابانامه بنويسم كه شهيد يا اسير شده ام، بايد از كسي مي خواستم كه اين كار را بكند.
فوري ياد مسعود افتادم. او اهل يكي از روستاهاي اطراف ما بود و همسن و سال خودم. بيرون سنگر نشسته بود و با سيم تله، زنجير درست مي كرد. صدايش زدم و بردمش داخل. كاغذ و خودكار را بهش دادم و گفتم: «هرچه من مي گويم بنويس.»
او زود قبول كرد، من شروع كردم به گفتن و او شروع كرد به نوشتن :
پدر و مادر اكبر زينتي
با سلام، اميدوارم حالتان خوب باشد. بحمدالله حال ما رزمندگان اسلام همگي خوب است. مي خواهم خبري را به شما بگويم. راستي كه اين اكبر پسر شما، خيلي شجاع ونترس است ما، با اكبرجان، شبانه براي شناسايي منطقه دشمن به خط زديم، ناگهان وسط را...»
مسعود، خودكار را از روي كاغذ برداشت و با غيظ نگاهم كرد و گفت: «چرا دروغ مي گويي، من دروغ نمي نويسم.»
دستم را كشيدم روي موهاي سياه اش و با التماس گفتم: «جان مادرت بنويس. بعداً برايت توضيح مي دهم.»
- نه، من... با دروغگو... اصلا خوشم نمي آيد.
گفتم: «جان من، تو بنويس. كارت نباشه كه چي مي نويسي.»
مسعود، بچه خوب و آرامي بود. قبول كرد و من ادامه دادم و او نوشت:
«وسط راه، مين بزرگي منفجر شد و صداي عراقي ها آمد، ما از آن شب ديگر اكبر را نديديم. شايد شهيد و شايد هم اسير شده باشد. حالا نمي خواهد زياد ناراحت بشويد. ما هر طور هست زنده يا مرده، اكبر دلاور را پيدا مي كنيم و به شما خبر مي دهيم. ولي يادتان باشد كه اگر اكبر زنده به خانه برگشت قدرش را بدانيد، من بچه اي در عمرم به اين زبر و زرنگي نديدم. به اميد ديدار
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما
از عمر ما بكاه و به عمر او بيفزا
مسعود
نامه را از مسعود گرفتم. او گفت: «مگه مرض داري، مي خواهي پدر و مادرت را ناراحت كني؟!»
گفتم: «تو كه از دل من خبر نداري. آنها منو دوست ندارند. دائم دارن سركوفتم مي زنن. با اين كار تو هم ثواب كردي. چون باعث شدي كه محبت آنها به من بيشتر بشود.»
مسعود گفت: «البته، اگر عمو صدام لعنتي اين 10-15 روز ديگر جونت را نگيره و بذاره سالم برگردي خانه.»
بعد با ناراحتي بلند شد و گفت: «ولي كار خوبي نيست. بده من پاره اش كنم. گناه داره.»
گفتم: «مسعودجان، دستت درد نكند، زحمت كشيدي، حالا برو و زنجيرت را درست كن.»
مسعود كه از سنگر بيرون رفت. گلوله توپي روي سنگر خورد و صدا كرد. دويدم بيرون مسعود با خيال راحت به كارش مشغول بود.
برگشتم داخل سنگر، نامه را خواندم و در آن را چسباندم، دستهايم را بالا بردم و گفتم: «خدايا ببخشم چاره ديگري نداشتم.»
دلم مي خواست همين حالا، پستچي از راه مي رسيد و نامه ام را مي گرفت و مي فرستاد ده؛ اما بايد تا فردا صبر مي كردم.
بعداز نماز صبح، داشتم آماده مي شدم بروم سرپست نگهباني كه مسعود دم سنگر به من رسيد و نفس زنان گفت: «بدو! بدو نامه ات را بياور!»
گفتم: «براي چي؟»
- يكي از دوستانم دارد مي رود مرخصي، نامه ات را بده تا ببرد بيندازد تو صندوق پست شهر تا زودتر به دست مادر و پدرت برسه، ... زود باش.
با خوشحالي گفتم: «بارك الله كه به فكر من هستي، دستت درد نكند.» دويدم و توي تاريك روشن سنگرنامه را از جبهه مهمات در آوردم و بردم دادم مسعود.
او نامه را گرفت و مثل فرشته غيبش زد.
¤
تازه آفتاب زده بود. از اتوبوس پياده شدم. چفيه دور گردنم را درست كردم، كيفم را انداختم روي كولم و راه افتادم.
خدا خدا مي كردم، اهالي مرا نبينند. آخر حتماً ديگر همه ده فهميده بودند كه من مفقود يا شهيد شدم. هرچه به در و ديوار نگاه كردم، از اعلاميه شهادتم، خبري نبود. با خودم گفتم: «بابايي كه من دارم حتماً از شهيد شدنم خوشحال هم شده... كاش...»
يكدفعه كسي صدايم زد: «چطوري اكبر آقا؟ رزمنده دلاور!»
كل جعفر آبيار بود. بيل به دوش به طرفم آمد. انگار پسرش را ديده بود. مرا در بغل گرفت و بوسيد و گفت: «به به! خوش آمدي اكبر آقا. جبهه چه خبر بود؟ خيلي از صداميان را به درك واصل كرديد؟ رزمنده ها خوب بودن؟»
با دستپاچگي گفتم: «رزمنده ها خوب بودن. دارن پدر صداميان را درمي آورند، ما پيروز مي شويم كل جعفر.»
خودم را از دست هاي قوي كل جعفر بيرون آوردم.
كل جعفر، سرم را بوسيد و گفت: «ان شاء الله كه زبانت خير باشد.»
بعد گفت: «آبم هرز مي رود، بايد بروم.»
گفتم: «به سلامت.»
كم كم رسيدم دم در خانه، در باز بود. حتماً بابام رفته بود سر زمين. آرام رفتم تو و سرك كشيدم. از بخت بدم، نگاه بابام بهم افتاد. او بيل به دست جلو مي آمد. خواستم برگردم كه داد زد: «كجا؟ خدايا درست مي بينم، اكبر بابا جان، خودت هستي.»
باورم نمي شد بابا از ديدنم اين طور خوشحال شده باشد. گيج شدم. به تته پته افتادم:
- سلام بابا.
بابا، بيل را پرت كرد زمين و دويد طرفم وگرفتم توي بغل و سر و صورتم را بوسيد و گفت: «عليـ... ك السلام... پسر خوبم.»
همان طور كه مي بوسيدم با بغض گفت: «كجا رفتي اين همه وقت؟ دلم برايت تنگ شده بود... و به گريه افتاد.»
با بغض گفتم: «من كه شهيد يا اسير نشده بودم.»
بابا كه اشك پهناي صورتش را پر كرده بود، گفت: «خدا را شكر كه سالمي.»
اشك چشمهايش را پاك كرد و دستم را گرفت و كشيدم طرف اتاق و داد زد: «ننه اكبر، مژده، مژده گل پسرت آمده!»
در اتاق قيژي كرد و ننه و جعفر مثل مرغ سركنده از اتاق بيرون دويدند. ننه چنگ زد و بغلم كرد و شروع كرد زار زار گريه كردن. من هم گريه ام گرفت. ننه مثل چسب بهم چسبيده بود و قربان صدقه ام مي رفت: «خدايا، درست مي بينم، اكبر... خودت هستي.»
از پشت پرده اشك، صورت خيس جعفر را هم ديدم. زوركي گفتم: «...نـ ...ننه من كه ... طوريم نشده... بود.»
جعفر گفت: «مگر بايد طوريت شده باشد؟»
ننه ولم نمي كرد، پرسيدم: «نامه مسعود به دستتان نرسيد؟»
جعفر گفت: «نه، مسعود ديگر كي است؟»
گفتم: «دوستم است، مگه برايتان نامه ننوشته بود؟»
جعفر گفت: «بي معرفت، تو برايمان نامه ننوشتي، آن وقت مي خواهي او برايمان نامه بنويسد؟»
ناگهان به ياد آن روز صبح زود افتادم. آن روز كه مسعود سراسيمه دويد و نامه را گرفت و برد...
درست فهميدم، او كلك زده بود و نامه را سر به نيست كرده بود.بي اختيار گفتم: «اي نامرد، اگر دستم بهت برسه؟»
ننه ام ولم كرد و رو به بابام و جعفر گفت: «چي مي گويد؟»
جعفر را گرفتم توي بغل و بوسيدم و گفت: «داداش نكند موجي شده باشي؟»
همان طور كه جعفر را مي بوسيدم گفتم: «نه، خيالت راحت باشه.»
- پس چرا گفتي نامرد؟
- گفتم: شما خبر نداري، با مسعود بودم، اون... كه... نامه ام را سر به نيست كرد.
بعد، همه وارد اتاق شديم...
منبع : روزنامه کیهان ۱۴/۲/۱۳۸۹
پيرو علي(ع)..من؟؟؟چه حرفا!!
من پيرو حضرت علي(ع)هستم//ولي هر وقت حوصله داشتم به ديگران سلام ميكنم...
من پيرو حضرت علي(ع)هستم//ولي زود از كوره در ميرم...
من پيرو حضرت علي(ع)هستم//ولي اگه حوصله داشتم ، حسشم بود
پا ميشيم دم اذوني يه نمازي ميخونيم حالا...
من پيرو حضرت علي(ع)هستم//وقتي عموم مياد محل كارم (بعنوان يه ارباب رجوع)
نميشه كه مث بقيه ي ارباب رجوعا پروندش تو نوبت باشه،عمومه بابا!حرف در مياد!
دلگير ميشه...!،بايد همون لحظه زير ميزي هر طور شده كارشو راه بندازم...
من پيرو حضرت علي(ع)هستم//اكبر آقا نونوا سر كوچه!بابا دمش گرم خيلي
بامرامه،از بچگي باهم رفيق بوديم دو كيلو متر آدمام تو صف نونوايي باشن،تا من
برم سريع بهم نون ميده...
من پيرو حضرت علي(ع)هستم//اين مامان مام عجب گير سه پيچ ميده ها...
همش ميگه صداي تلويزيونو كم كن،كم كن،بابات خسته اس خوابيده...
حق الناس ميشه ها...
...و هزاران كار ديگه كه منِ پيروي علي(ع) انجام ميدم...كلي با خودم ادعاي بچه
مثبتا و بچه خوب و بچه عاشق شهداء رو با خودم اين طرف و اون طرف به يدك
ميكشم...
خواهرم! خانومم !حجابتو رعايت كن...اي بابا عجب گير داديا مهم دله...! دلت پاك
باشه... از اين جور چيزا كه اين روزا زياد ميشه شنيد...آدم بايد هم اين طرفي
باشه ،هم اون طرفي ....اصلاً كي گفته يا زنگي زنگ يا روميه روم! ها...
خُب بگذريم ...
راستي شهيد مهدي طياري هم پيرو علي(ع) بوده ولي فك كنم هيچ وقت داد نزده
من پيرو عليم...
شهيد مهدي طياري عملاً نشون داد كه من پيرو مولايم علي(ع) هستم...
براي اينكه صددرصد مطمئن شي بادقت متن پايينو بخون
بســم رب الشهــــداء
*** قبل از عملیات بیت المقدس هفت، نیروهای گردان توی جنگل انتهای قرارگاه
مستقر بودند.بعد از نماز مغرب و عشاء حاجی نوشته ای به دست یکی از نیروها
داد تا آن را به دست روحانی گردان برساند.از روحانی گردان خواسته بود بعد از نماز
روضه حضرت زهرا (سلام االله علیها) بخواند.چراغ ها را خاموش کردند و جلسه ی
روضه شروع شد.صدای گریه ی بچه ها بلند شد.وسط صدای گریه ی بچه ها می شد
صدای حاجی را که بلندتر از همه بود، تشخیص بدهی.
***
حاج مهدی با سر و صدای اسرا از سنگرش بیرون آمد، و از تشنگی اسرا با خبر
شد. قمقمه اش را در آورد، و به طرف اسیرها گرفت.بچّه ها به محض مشاهده آن
صحنه جلو دویدند و گفتند: حاجی، چه کار می کنی؟ مجروحان خودمان آب ندارند
بخورند، شما به اسیران دشمن آب می دهی؟ در حالی که آن سه اسیر بر سرقمقمه
آب دعوا می کردند. با روی خندان به ما گفت: اگرما دست عراقی ها بودیم، آن ها با ما
چه کار می کردند؟؟؟ما پیرو امام علی(علیه السلام) هستیم، باید شیوه امام را درکارمان
پیش بگیریم. امام علی(علیه السلام) با اسیران جنگی چه بر خوردی می کردند؟! ما هم
همان طورعمل کنیم.
اینم عکس شهید مهدی طیاری:

يه سوال:تا حالا به خودمون و كارامون دقيق شديم كه ببينيم تا چه اندازه پيرو علي(ع)
هستيم؟؟؟
به یاد صحرای کربلا تشنه می مانم !
با صدای ناله های اسيرتشنه و مجروحی که شب قبل به آسایشگاه آورده بودند، بیدارشدم.خودم را بالای سرش رساندم و پرسیدم: چی می خواهی ؟ به سختی گفت : آب ، یک کم آب.
یک قطره اب هم توی آسایشگاه نبود. رفتم پشت پنجره ی آسایشگاه و نگهبان را صدا زدم. ازش خواستم کمی آب برایم بیاورد، ولی کلی فحش و ناسزا حواله ام کرد و رفت.
با نا امیدی برگشتم بالای سرش. فحش های نگهبان را شنیده بود؛ حالا هم شرمندگی من را می دید.
همین که آمدم حرفی بزنم، گفت: اشکالی نداره ، به یاد صحرای کربلا تشنه می مانم .
هنوز سپیده نزده بود که به یاد صحرای کربلا ، کربلایی شد.
منبع : پلاک ، شهادت
حضرت زهرا (سلام الله علیها) و شهید سید مرتضی آوینی !
یکبار سر چند قسمت از مطالب سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم.
حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم حضرت زهرا( سلام الله علیها) را دیدم و شروع به شکایت از سید کردم.
ایشان فرمودند: با پسر من چه کار داری؟
اما من باز هم ازدست حوزه و سید نالیدم.
باز ایشان فرمودند: با پسر من چکار داری؟
بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم از خواب پریدم.
وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود !
منبع : پلاک ، شهادت


