ترس از قيامت ، مهدي باکري !
آفتاب جنوب از پشت شيشه هاي تويوتا ، اذيت ميکرد . هر چه ميخواستم کولر ماشين را روشن کنم ، جرات نمي کردم . راه طولاني بود و عرق از سر و رويمان سرازير شده بود .دکمه کولر را فشار دادم ، هواي سرد و لطيف با فشار وارد ماشين شد . آقا مهدي (باکری) انگشت سبابه اش را لاي قرآن گذاشت و سرش را بطرف من برگرداند و گفت : الله بنده سي ! ميداني کولر را که روشن مي کني ، مصرف بنزين ماشين زياد ميشود ؟! خاموش کن !فرداي قيامت چه جوابي داريم که به شهدا بدهيم ؟!خاموش کن ! مگر در سنگر ، بچه ها زير کولر نشسته اندکه تو کولر را روشن ميکني ؟!
+ نوشته شده در یکشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۹ ساعت توسط جا مانده از قافله
|